درگشوده شد و ماروین پا به درون گذاشت. لباس رسمی پوشیده بود و این نشان میداد آمادهی رفتن است. درحالی که دستهی مرتبی از اوراق را به دست داشت بسمت نولان آمدو گفت:
ماروین– من دارم میرم. اینا تموم شده یه نگاهی بنداز
نولان اوراق را از او تحویل گرفت و پرسید– الان میری؟
ماروین سری به نشانهی مثبت تکان دادو گفت–آره. بعلاوه احتمالا بخاطر برف رفت و برگشتم طولانیتر میشه
اصلا دلش نمی خواست او برود ولی امکان نداشت ماروین طرح الماس زرد را به حال خود رها کند، از همین رو همیشه نیمی از ماه را درگیر سفر بود
نولان– باشه، سفربخیر
تازه میخواست اضافه کند چرا برای زودتر رسیدن با مورن نمی رود که باره دیگر کسی آرام در زد ولی پیش از اینکه نولان چیزی بگوید ماروین درحالی که بسوی در قدم برمیداشت گفت– راستی، من میرم ولی یکی اومده دیدنت
در را گشود و لوریانس در چهارچوب پیدا شد. نگاهش بلافاصله با نگاه نولان گره خورد و تپش قلب او را که انتظار دیدن لوریانس را نداشت تند کرد. ماروین سرش را سوی مادرش خم کرد، بوسهای روی موهای بافتهی او زدو گفت– فعلا
لوریانس نگاهش را بالا گرفت تا صورت پسرش را ببیند و پرسید– مورن همراهت میاد؟
ماروین جواب داد– نه ولی اگه جایی گیر کردم خبرش میکنم
لوریانس سرتکان دادو گفت– خدانگهدار
نولان آهسته از جایش برخاست، از پشت میز درآمدو بسمت شومینه رفت. درحالی که گوشش به آخرین جملات خداحافظی لوریانس و ماروین بود مقابل شومینه خم شدو چند تکه هیمه در آتش ریخت. میخواست تظاهر کند همه چیز طبیعی است اما حس بدی داشت. آخرین مکالمهی او و لوریانس در سابجیک به موضوع افتضاحی ختم شدو نولان از او خواسته بود دیگر به دیدنش نیاید. فکر میکرد توصیهاش مفید واقع شده و اگرچه از این بابت ناراحت بود ولی لوریانس برخلاف سابق که هفتهی دوبار به او سر میزد در این مدت اصلا به رایولا نیامده بود. اما حالا پس از گذشت پانزده روز بنظر می رسید بیشتر از این طاقت نیاورده و خود را به نولان رسانده
لوریانس–…سلام عزیزم
صدای آرام او را شنید که رگههایی از تردید در خود داشت. او هم مثل نولان معذب بود، البته قطعا
برای خواندن و دانلود ادامه داستان روی لینک زیر کلیک کنید.
همچنین می توانید برای خواندن قسمت های قبل رمان پسر بهشت از کتاب رمان وحشی کلیک کنید.
منبع